سلامي از جنس مهدوي
وقتي اولين بار وبلاگ شما را ديدم جداي از آشنايي هاي حاشيه اي ياد يك خاطره افتادم كه شما را ميهمان شنيدن اين خاطره مي كنم.
براي اولين بار كه وارد مسجدالحرام شدم سراپا شور و شوق بودم. نمي دانم چه بگويم فقط اميداورم شما هم روزي اين حس را پيدا كنيد چون لايدرك و لايوصف.
پيرزني كه با هزار اميد و آرزو اما نه از جنس يك آرزو خودش را به كعبه رساند.
بنده خدا فكر مي كرد كه آن جا هم ايران است و به راحتي مي تواند پرده كعبه را ببوسد. تا خواست اين پرده سرا پا عظمت را ببوسد فرياد گروه هاي امربه معروف وهابي بلند شد.
حرام حرام خانوم حرام شرك شرك ماذا تفعل و هزار جيق و ويق ديگه
يكي از اون آدم هايي كه واقعا چهرشون كريه است خودش را به اين پيرزن رساند و گفت اين كار شرك است . پارچه كه فايده اي ندارد براي چه مي خواهي آن را ببوسي. اين كار چه فايده اي دارد؟ آدم كه از پارچه چيزي نمي خواهد و هزار حرف ديگر.
آرام خودم را نزديك پيرزن و اون مرده كردم. قرآن را باز كردم و سوره يوسف را نشونش دادم .
آيه اي كه حاوي اين مطلب بود كه پيراهن يوسف را بر روي چشمان يعقوب انداختند و فارتد بصيرا.
به اون وهابي گفتم كه اين پيراهن چه فايده اي داشت. چرا شفا داد و چرا چشم يعقوب را بينا كرد. اگه شركه كه براي يعقوب هم بايد شرك باشه
اون وهابي خيلي مبهوت شده بود و گذاشت كه اون پيرزن پرده خانه خدا را ببوسد.
پيرزن پرده خانه خدا را بوسيد و از گوشه چشمش آرام آرا م اشك ها جاري بودند .
آرام كنار گوش پيرزن گفتم :
مادر حالا كه پرده خانه خدا را بوسيدي من رو سياه را هم دعا كن تا شايد بوي پيراهن يوسف هم به مشام ما برسد
آمين